داستان حسن می داند


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : یک شنبه 29 دی 1392
بازدید : 96
نویسنده : جهان پسند

حسن می داند

روزنامه ها نوشتند:

کارگران بیکار متحصن شده اند.

پدر حسن کارگر است.

پدر حسن بیکار است.

پدر حسن متحصن شده است.

حسن می داند پدرش نمی خندد چون خسته است.

حسن می داند پدرش همیشه خسته است چون خیلی کار می کند.

حسن می داند پدرش خیلی کار می کند چون عده ای اصلا کار نمی کنند.

حسن می داند آنها همیشه گرسنه اند چون بعضی ها آن قدر می خورند که در حال ترکیدن هستند.

حسن می داند وقتی مادرش می گوید بعضی غذاها را دوست ندارد راست نمی گوید.

حسن می داند که مادرش غذایی را دوست ندارد که کم است چون کم است برای بچه ها می گذارد.

حسن می داند که مادرش چقدر زیاد کار می کند و کم غذا می خورد.

حسن می داند آنها که اصلا کار نمی کنند و تا حد ترکیدن می خورند سرمایه دار ها هستند.

حسن می داند که این مسأله حل نمی شود مگر با کوتاه شدن دست سرمایه دار.

حسن می داند که دست سرمایه دار کوتاه نیم شود مگر آنکه قدرتش را ازش بگیرند.

حسن می داند که نمی شود قدرت او را ازش گرفت مگر آن که کارخانه اش را از او بگیرند.

آن وقت کارخانه مال همه کارگران است.آن وقت کسی نیست که از پدرش کار طاقت فرسا بکشد.

حسن می داند آن وقت پدرش چون خسته نیست همیشه می خندد.

آن وقت هرگز حسن به خاطر این که پدرش در کارخانه زور شنیده بیخودی تنبیه نمی شود و از مادرش بیخودی ایراد گرفته نمی شود.

حسن می داند که اگر حق پدرش را بدهند آن وقت می تواند غذای خوب بخورد،می تواند دوچرخه سواری کند و به جای این که بعد از مدرسه بازی کند مجبور نیست کار کند.

حسن می داند آن که می گوید این مائل به بچه مربوط نیست دروغ می گوید.

حسن می داند که نمی شود پدری گرفتار باشد و بچه نداند.

حسن می داند که نمی شود بیکاری پدر در زندگی بچه ها اثر نگذارد.

حسن می داند آن هایی که این حرف را می زنند می خواهند دهن کسانی را که این حقایق را فاش می کنند ببندند.

حسن می داند چه کسانی حقایق را فاش می کنند و چه کسانی دهن ها را می بندند.

 




:: موضوعات مرتبط: ادبیات , داستان های شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , حسن می داند , حسن میداند , کاشکی مدرسه ها باز بود , داستانی از مقدسی قاضی نور , داستان های شنیدنی , داستان های آموزنده ,
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








وبسایت کتابخانه مجازی 92-93

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 65
بازدید دیروز : 119
بازدید هفته : 393
بازدید ماه : 669
بازدید کل : 7330
تعداد مطالب : 532
تعداد نظرات : 31
تعداد آنلاین : 1

RSS

Powered By
loxblog.Com